سالها پيش، كشاورزي،
يك كيسه ي بزرگ بذر ( دانه ) را
براي فروش به شهر مي برد.
ناگهان چرخ گاري به يك
سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه
روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت:
من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد
پايش را روي دانه گذاشت و
آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم،
من به كمي آب براي رشد و
بزرگ شدن احتياج دارم.
كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه
كوچولوي سبزدرآورد.
جوانه تمام روز زير
نور خورشيد نشست و
قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد.
اين برگ كمك كرد تا نور
خورشيد بيشتري را بگيرد
و بزرگ تر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه
خواست آن را بخورد .
اما ريشه هاي دانه آن را محكم
در خاك نگه داشتند.
سال ها گذشت و دانه آب باران
زيادي خورد و مدت هاي زيادي
در زير نور خورشيد نشست
تا اين كه در ابتدا تبديل به
يك درخت كوچك شد و
بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و
دشت مي رويد. درخت قوي و
بزرگي را مي بينيد كه
خودش دانه هاي بسياري دارد.